فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها
نمی بایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
مخور ای شمع از هستی فریب مجلس آرایی
که یک گردن نمی ارزد به چندین سر بریدنها
همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
شبی از بیخودی نظارهٔ آن بی وفاکردم
کنون چشمم چوشمع کشته داغ است ازندیدنها
به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
که نبض ناله خاموش است و دل مست شنیدنها
مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه می کردیم یارب گر نبودی نارسیدنها
کف خاک هوا فرسوده ای ، ای بی خبرشرمی
به گردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
سرشکم داشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
چو اشکم ، ناتوانی رخصت جرأت نمی بخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
شرارم ، شعله ام ، رنگم ، کدامین طایرم یارب
که می خواند شکست بالم افسون پریدنها
ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق کردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها
ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه می پرسی
که هست این قطره خون چون غنچه محروم از چکیدنها